عاشقانه های زوزی لند : من
سالها پیش
شکسته و خسته
در یک غروب سرد پائیزی
بی هیچ شعری
خود را
در تو
جا گذاشتم.
سایه ی روح من
زیر باران
بدون هیچ صدایی
و تامل چشمانم
با پلک های سنگین
تو
بدون هیچ نگاهی
خداحافظی دیگری است شاید
که نه ، سیگار و نه ، شعر
و نه شاید هیچ زن دیگری
نکند ، پیدا چنین عاشق مردی
که چه دشوار از خواب بوسه ات
برنخاست.
از دور می آیی
چه تماشای زیبایی
نزدیک که می شوم
سرابی بیش نیست
شاعر : جمشید مقبلی
چه زود
دلتنگ تو میشوم
بین من و گیاه
درختی ایستاده است.
تصویر من در آینه
تورا فریاد می کشد
و هرروز تکرار لحظه های بی تو
ای دختر آفتاب
گریبان غروب
در دستان توست.
ای نگار پشت پرده و پنجره
شوق دیدارم گوارای تو باد
من شیدای نگاه تو ام
ماه
بالای ایوان میخندد
و بوسه مان را به انتظار ایستاده
برون آ …
کنار پنجره
در امتداد تو
در آن درد گنگ
در زبان نگاهت
تکرار شدم
ای خوش ترین محال تازه.
رو به رویم نشسته بود
پشت پنجره باران میبارید
و من و اتاقم از بیم رفتنش
خاموش و تهی
در زمان ؛ بی وزن
مانده بودیم
به ماه روی عکس تو می نگرم
و می دانم عشق
فصلی است که در کوچه های چشم تو
سرگردان است.
افکارم ؛ هر لحظه
در ته مانده ی دود سیگار
در سایه ی اندام او
که نقش بسته بر دیوار
می آمیزد
این سراب خوش
درشادی و اندوه
از آغاز مدام ؛ در من میپیچد
من تنها تر از او
تمام زندگی را
بیهوده زیسته ام.