عاشقانه های زوزی لند

عاشقانه ها

عاشقانه های زوزی لند : من

سالها پیش

شکسته و خسته

در یک غروب سرد پائیزی

بی هیچ شعری

خود را

در تو

جا گذاشتم.

شاعر : جمشید مقبلی

سایه ی روح من

زیر باران

بدون هیچ صدایی

و تامل چشمانم

با پلک های سنگین

تو

بدون هیچ نگاهی

خداحافظی دیگری است شاید

که نه ، سیگار و نه ، شعر

و نه شاید هیچ زن دیگری

نکند ، پیدا چنین عاشق مردی

که چه دشوار از خواب بوسه ات

برنخاست.

شاعر : جمشید مقبلی

از دور می آیی

چه تماشای زیبایی

نزدیک که می شوم

سرابی بیش نیست

شاعر : جمشید مقبلی

چه زود

دلتنگ تو میشوم

بین من و گیاه

درختی ایستاده است.

شاعر : جمشید مقبلی

تصویر من در آینه

تورا فریاد می کشد

و هرروز تکرار لحظه های بی تو

ای دختر آفتاب

گریبان غروب

در دستان توست.

شاعر : جمشید مقبلی

ای نگار پشت پرده و پنجره

شوق دیدارم گوارای تو باد

من شیدای نگاه تو ام

ماه

بالای ایوان میخندد

و بوسه مان را به انتظار ایستاده

برون آ …

شاعر : جمشید مقبلی

کنار پنجره

در امتداد تو

در آن درد گنگ

در زبان نگاهت

تکرار شدم

ای خوش ترین محال تازه.

شاعر : جمشید مقبلی

رو به رویم نشسته بود

پشت پنجره باران میبارید

و من و اتاقم از بیم رفتنش

خاموش و تهی

در زمان ؛ بی وزن

مانده بودیم

شاعر : جمشید مقبلی

به ماه روی عکس تو می نگرم

و می دانم عشق

فصلی است که در کوچه های چشم تو

سرگردان است.

شاعر : جمشید مقبلی

افکارم ؛ هر لحظه

در ته مانده ی دود سیگار

در سایه ی اندام او

که نقش بسته بر دیوار

می آمیزد

این سراب خوش

درشادی و اندوه

از آغاز مدام ؛ در من میپیچد

من تنها تر از او

تمام زندگی را

بیهوده زیسته ام.

شاعر : جمشید مقبلی

عاشقانه های زوزی لند